جدول جو
جدول جو

معنی دست آخر - جستجوی لغت در جدول جو

دست آخر
دست پسین
تصویری از دست آخر
تصویر دست آخر
فرهنگ لغت هوشیار
دست آخر
در پایان
تصویری از دست آخر
تصویر دست آخر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست خط
تصویر دست خط
نامه ای که کسی با دست خود نوشته باشد، دست نوشت، چگونگی و کیفیت نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که با آن دست و رو را بشویند، آب دست، کنایه از وضو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست آختن
تصویر دست آختن
دست دراز کردن، دست یازیدن، برای مثال چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری ست با گردشش ساختن (سعدی - ۱۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
غذایی که کسی با دست خود پخته باشد
آشپزی، هنر روش پختن غذاها، شغل و عمل آشپز، طباخت، طبّاخی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کار
تصویر دست کار
کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد، کنایه از همکار و هم دست و دستیار
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ / تِ)
دست درازکرده. و رجوع به دست آختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خِ)
دهی است نیم فرسخ میانۀ شمال و مشرق ده دشت. (از فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری شیراز و کنار راه فرعی شیراز به گشنکان. با 190 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ / دِ)
نگرنده به دست کسی. مقلد. پیرو. دنباله رو: نظیره، مهتر قوم که مردم در هر امور به وی نگرند و دست نگر اوباشند. (منتهی الارب). نظور، مهتر که مردم دست نگر اوباشند و به وی نگرند در هر امر از امور. (منتهی الارب) ، محتاج و نیازمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
دست دراز کردن و حرکت دادن آن بطرف چیزی. (آنندراج). کشیدن و بلند کردن دست به سوی چیزی:
چو نتوان بر افلاک دست آختن
ضروری است با گردشش ساختن.
سعدی.
- دست آختن به خون کسی، قاصد کشتن کسی شدن. دست یازیدن بر کسی. دست بلند کردن بر کسی به قصد کشتن او:
که هر کو به خون کیان دست آخت
زمانه جز از خاک جایش نساخت.
فردوسی.
چون از عدم درتاخته دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته ظلم آشکارا داشته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ پُ)
دست پز. پختۀ دست و پروردۀ دست. (غیاث). چیزی که به دست پخته باشند اعم از آنکه حیوان بود یا نبات. (آنندراج). غذایی که شخص با دست خودش پخته و بدقت ترتیب داده باشد. (ناظم الاطباء).
- دست پخت فلان، یعنی که خود او پخته نه طباخ او. که او بشخصه آنرا پخته: این غذا دست پخت فلان خانم است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست پخت او خوب است، یعنی خوب طبخ کند. دست پختش خوب است یا دست پخت فلان بد نیست، یعنی طعامها نیکو پزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بر طعام مطبوخ نیز اطلاق کنند. (آنندراج) :
از دست پخت طبع تو بالذت است و بس
بر خوان عقل هرکه شود میهمان علم.
عرفی (از آنندراج).
، دست پرورده:
همان روشنک را که دخت من است
بدان نازکی دست پخت من است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وْ زَ)
دست آرای. آرایندۀ مسند و سریر (در این جا دست به معنی مسند است). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دستاب. آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبدست. وضو. (آنندراج). آب وضو:
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دستاب همه تسکین رضوان آمده.
خاقانی.
یاﷲالعجب، دست آب بر بساط عبقری ریختن و به عادت عقربی گریختن نه آیین جوانمردان و رسم جوانمردی باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
- دست آب ده، دهنده آب وضو. کسی که آب بر دست کسی ریزد تا برو وضو سازد: در وقت بیماریها آن مرحومه را تیماردار و خدمتگار وطشت نه و دستاب ده من بودم. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 102). دست آب ده مجاورانش.
تحفه العراقین خاقانی (از آنندراج).
، طهارت گرفتن یا استنجا. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، بول. شاش. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبی که در ظرفی نزدیک تنور گذارند و با هربستن نانی دست را بدان تر کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). به لهجۀ شوشتری دس ّاو گویند و آن آبی است که نان بایان (نانوایان) در ظرفی کنند و در وقت نان پختن دست بدان تر نمایند تا حرارت آتش اثر نکند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، به معنی پختن طعام هم آمده است، چه اگر گویند: فلان خانم ’دس او’ نیکودارد، یعنی خوب طبخ می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، شناوری یا سباحت. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متناسب با تعبیر دست به آب (آب بازی، شناوری) داشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
مرکّب از: دست + گر، پسوند فاعلی، سازندۀ دست. صانع دست. (از تعلیقات فیه مافیه ص 335) : مؤمن چون خود را فدای حق کند از بلا و خطر و دست و پا چرا اندیشد چون سوی حق می رود دست و پا چه حاجت است. دست و پا برای آن داد تا از او بدین طرف روان شوی لیکن چون به پاگر و دست گر میروی اگر از دست بروی و در پای افتی... چه غم باشد. (فیه مافیه ص 178)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ)
دست شوی. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آفتابۀ دست شور، آفتابه که با آن دست شویند
لغت نامه دهخدا
اسبی که بر همه اسبان مقدم بندند اسب سر طویله، میر آخور رئیس اصطبل
فرهنگ لغت هوشیار
آسی کوچک که دو سنگ بر روی هم دارد و دارای دسته ای چوبی است که آنرا با دست گردانند آس دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. آب وضو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بسر
تصویر دست بسر
از سر وا کردن، متاسف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در آخر
تصویر در آخر
در انجام در پایان عاقبت مقابل در آغاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
آنچه که با دست پزند: (شیرینی دست پخت پری بسیار لذیذ بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آختن
تصویر دست آختن
((~. تَ))
دست برآوردن، تصرّف کردن، تغییر دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست پخت
تصویر دست پخت
((~. پُ))
غذایی که کسی با دست خود پخته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست خط
تصویر دست خط
((~. خَ))
نامه یا نوشته ای که کسی با دست خط نوشته باشد، دست نوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در آخر
تصویر در آخر
در پایان
فرهنگ واژه فارسی سره
مرتعی در کنار راه مال روی سی سنگان به کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
درنهایت، سرانجام، بار آخر
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم زشت و ژولیده، آدم چاق و بد لباس
فرهنگ گویش مازندرانی
تبر کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی